به گزارش خبرگزاری حوزه، حجتالاسلام علی مهدیان در صفحه مجازیاش نوشته است:
دو ساعت مانده بود به غروب. وقت خوبی نبود برای نان خریدن. هم شلوغ بود هم مردم دم افطار اعصاب ندارن و دعوا و بحث سر نوبت و تعداد نان و بدون نوبت و امثالهم زیاد اتفاق میافتد. با این حال باید میرفتم. صفی که معمولا اندازهاش از داخل تا دم در نانوایی بود این بار تا کنار بقالی همسایه ادامه داشت. یاد صفهای نانوایی دهه شصت افتادم، همینقدر طولانی بود و ساعتها باید میایستادی تا نوبتت شود. با این حال رفتم و ته صف ایستادم.
هر چه به اذان نزدیک میشدیم بگو مگو ها بیشتر میشد. صف خانمها و صف یکی و صف چند تا یی از هم جدا بود. سه صف بود. حجم آدمها که اکثرا با ماسک بودند و بدون فاصله لازم ایستاده بودند با آن صف های طولانی روی مخ همه بود. گفتگوهای مختلف بین مردم سر همه چیز بحث میکردند و نظر میدادند. معمولا هم تهش به بحثهای کلان سیاسی اجتماعی میکشید.
یک دفعه صدای بگو مگو بالا گرفت. یک آقایی به نانوا میگفت حق نداری بدون صف نان بدهی، نانوا هم عصبانی بود و داد میزد که بابا یک دانه برای خانه خودم هم نمیتوانم بدهم؟ آن آقا بلندتر داد میزد که صداتو بلند نکن حق نداری بدون صف بدهی. نانوا داد میزد هیچی نیستی. آن آقا هم فریاد میزد من هیچی نیستم ولی تو هم حق نداری.... بعد از چند دقیقه بحثشان تمام شد. دعوا هم نشد. یکی میگفت خوب نیست دم اذان موقع افطار. یکی میگفت خوب راست میگه نباید ... من تو ذهنم این بود که چه جالب این آقا گفت: من هیچی نیستم، ولی... وقتی نوبتش شد نانش را گرفت و رفت.
کلا اعصاب نداریم خیلی با هم دعوا میکنیم شاید بگید این مسوولین اعصاب برامون نگذاشتند یا بگید به خاطر روزه و گرسنگی و استرس و صف طولانیه اینها همه درسته ولی به نظرم این اخلاق ما ایرانیها است. حقمون رو میخواهیم بگیریم و زیر بار زور نمیریم. نمیدونم والا .
یادم افتاد یک بار توی راه اربعین توی صف دستشویی دو نفر ایرانی دعواشون شده بود. دعواشون که تمام شد. دیدم یکیشون که لات تر هم بود تی رو که کنار دستشویی بود، برداشت و شروع کرد زیر پای زائرها را تمیز کردن. اون روز هم خندم گرفته بود از این اخلاق با حال ایرانی ها. هم با محبتند هم نمیگذارند حقشون رو کسی بگیره.
تو همین حین وقت اذان شد. نانوا پرسید اذان شده؟ یکی گفت بله. دیدم رفت شیر آب را باز کرد. معلوم بود فقط خیلی تشنه است. دو دست را زیر شیر گرفت و آب خورد. بعد آن نانوای دیگر آمد. معلوم بود خیلی تشنهاند. به سرعت سر کار برگشتند که نان مردم را بدهند. نگران بودند که همه به سفره افطارشان برسند. این را از حرفهاشون با هم متوجه شدم.
نزدیک دخل که شدم دیدم هر کس میخواهد حساب کند نانوا بهش میگوید: امروز نان صلواتی است. مردم عمدتا نمیدانستند. نان صلواتی برایشان آن قدر مهم نبود که زودتر بردن نان سر سفرههایشان مهم بود. نوبت من شد. بلند گفتم شاطر خسته نباشی. قبول باشه ایشالا. این رو که گفتم انگار دلش میخواست برای همه توضیح بده. گفت باور کن فقط برای خانوادم این یک نان را بیصف دادم. چیزی نگفتم و لبخند زدم که آن هم بعید میدانم از پشت ماسکم معلوم شده باشد.